چقدر این روزها با این شعر تکرار می شوم. واقعا چه زیبا گفت فروغ و چه راست گفت:
آن گاه
خورشید سرد شد
و برکت از زمین ها رفت
و سبزه ها به صحراها خشکیدند
و خاک مردگانش را زان پس به خود نپذیرفت
شب در تمام پنجره های پریده رنگ
مانند یک تصور مشکوک
پیوسته در تراکم و طغیان بود
و راه ها ادامه ی خود را
در تیرگی رها کردند.
دیگر کسی به عشق نیندیشید
دیگر کسی به فتح نیندیشید
و دیگر هیچ کس
به هیچ چیز نیندیشید
.
.
.
خورشید مرده بود
و هیچ کس نمی دانست
که نام آن کبوتر غمگین
که از قلبها گریخته
ایمان است.
+ نوشته شده در سه شنبه سی و یکم مرداد ۱۳۹۱ ساعت 13:11 توسط نیره کاشی
|
خدا