چقدر این روزها با این شعر تکرار می شوم. واقعا چه زیبا گفت فروغ و چه راست گفت:


آن گاه                                                                 


خورشید سرد شد 


و برکت از زمین ها رفت


و سبزه ها به صحراها خشکیدند


و خاک مردگانش را زان پس به خود نپذیرفت


شب در تمام پنجره های پریده رنگ


مانند یک تصور مشکوک


پیوسته در تراکم و طغیان بود


و راه ها ادامه ی خود را


در تیرگی رها کردند.


دیگر کسی به عشق نیندیشید


دیگر کسی به فتح نیندیشید


و دیگر هیچ کس


 به هیچ چیز نیندیشید


.


.


.


خورشید مرده بود 


و هیچ کس نمی دانست


که نام آن کبوتر غمگین


که از قلبها گریخته


ایمان است.